مشاهده همه پیشنهادات
0
سبد خرید
ارسال رایگان با پست برای سفارش های بالای ۸۰۰ هزار تومان.

در حال حاضر هیچ محصولی در سبد خرید شما نیست.

چرا از شهر کتاب پاسداران خرید کنیم؟

مشاهده
0
سبد خرید
ارسال رایگان با پست برای سفارش های بالای ۸۰۰ هزار تومان.

در حال حاضر هیچ محصولی در سبد خرید شما نیست.

چرا از شهر کتاب پاسداران خرید کنیم؟

مشاهده
مصاحبه اختصاصی با احسان مهتدی نویسنده‌ی کتاب فرشته‌ی شعله در یخ تبعید

مصاحبه اختصاصی با احسان مهتدی نویسنده‌ی کتاب فرشته‌ی شعله در یخ تبعید

مصاحبه اختصاصی

آرتور رمبو نابغه‌ای عصیانگر تندمزاج و آزادی‌خواه بود. شیوه‌ی سلوک و زندگی‌‎اش و همچنین اشعار شگفت‌انگیزش در نوجوانی و جوانی تأثیری انکارناشدنی بر نحله‌های ادبی و هنری و حتی جنبش‌های سیاسی بعد از وی گذاشت.

از ده سالگی به سرودن شعر پرداخت و وقتی در شانزده سالگی سه قطعه از اشعارش را برای پل ورلن شاعر سرشناس مکتب سمبولیسم، فرستاد با آغوش باز او مواجه شد.

ورلن برایش نوشته بود:« بیایید روح بزرگوار عزیز ما شما را فرا می‌خوانیم. ما منتظرتان هستیم.» از این جاست که رابطه‌ای گرم و عجیب میان آن دو شکل می‌گیرد. رابطه‌ای که در نهایت با شلیک ورلن به رمبو خاتمه می‌یابد؛ اگر چه رمبو در نهایت نجات می‌یابد اما مچ دستش در این حادثه سوراخ می‌شود.

سرگذشت غریب آرتور رمبو او را به سیاحت در سه قاره و حداقل چهارده کشور مختلف کشاند در کمون پاریس شرکت کرد و از همان زمان با سن بسیار کم با بزرگان شعر فرانسه حشر و نشر پیدا کرد. او که بی‌شک یکی از درخشان‌ترین ذهن‌های ادبی تاریخ فرانسه به شمار می‌رود در بیست و یک سالگی وادی شعر و ادبیات را به کلی رها می‌کند تا به زندگی‌ای تن دهد که بیش‌تر به رمان‌های تخیلی ماجراجویانه می‌ماند.

عکس آرتور رمبو

از تجارت عاج و قهوه و پوست حیوانات و قاچاق اسلحه برای سلطان حبشه گرفته تا گدایی و دوره‌گردی و کارگری در کارخانه هر شغل و هر فضایی را که بتواند می‌آزماید. ادامه‌ی آن شور و اشتیاق ادبی‌ای است که همچون تجربه‌ای یگانه و بیان‌ناشدنی گویی به جای سرودن این بار آن را می‌زید. احسان مهتدی، شاعر و پژوهشگر ادبی در کتاب فرشته شعله در یخ تبعید روایتی خواندنی از زندگی کوتاه اما جاه‌طلبانه و پرافت و خیز آرتور رمبو ارائه می‌دهد. سرگذشتی جذاب از شاعری طاغی که هر میلی را نه به اندازه‌ی چشیدنی به سرانگشت که رفتن تا به انتهای امکان آن تجربه می‌کند.

None

آنچه خواندیم متنی است که در پشت جلد کتاب فرشته‌ی شعله در یخ تبعید در معرفی کتاب آمده است. کتابی که زیست‌نامه‌ی غریب آرتور رمبو است و اثری خواندنی از احسان مهتدی. به همین مناسبت و برای بررسی دقیق‌تری از این اثر متفاوت در دنیای نقد ادبیات فارسی گفت‌وگویی داشته‌ایم با ایشان در مورد آرتور رمبو و کتاب فرشته‌ی شعله در یخ تبعید و آثار آتی و کارهای در دست انجام ایشان.

۱. نگاهی به زندگی و آثار احسان مهتدی

احسان مهتدی در سیزدهم آذرماه ۱۳۶۱ در تهران متولد شد. علایق او در دوران کودکی، پس از  نقاشی و بازی در تئاتر، علم مواد و کیمیاگری بود و حاصل کنجکاوی­‌هایش در آزمایشگاه شیمی کوچکی که به راه انداخته بود محصولاتی دست­ساز همچون صابون، مایع ظرف­شویی و جلاسنجِ اعلاء بود! از نوجوانی، یعنی زمانی که در دبیرستان البرز درس می­‌خواند، شروع به نوشتن شعر کرد و دیگر از آن دست نکشید. به طوری که خود او در جایی گفته بود : «از وقتی به خودم آمدم دیدم شاعرم، و از آن وقت از خودم در حالِ رفتنم.»

دانشجوی رشته­‌ی مهندسی ماشین­آلات کشاورزی شده بود که اولین کتاب شعرش را، در سال ۱۳۸۱،  با عنوان «آیه‌های بارانی منتشر کرد و خودش آن را نخستین دست و پا زدن‌هایش در مکتب شعر می‌‌دانست. دومین کتابش اما، «روایت‌‌های آبی از کسی شاید شبیه من»، که سه سال بعد منتشر و به عنوان یکی از بهترین ۱۶ کتاب شعر جوان در سال ۱۳۸۴ انتخاب شد، سرآغازِ زبان شخصی او در شعر و شاعری بود. بعد از آن تا شش سال کتابی منتشر نکرد و بیش از پیش به خواندن و نوشتن و همچنین ترجمه کردن در خلوتی خودخواسته پرداخت.

سومین کتاب شعرش، «روی هم رفته»، مجموعه‌‌ی مُفصّلی بود از غزل و ترانه و چهارپاره و شعرهای کوتاه و بلندِ آزاد و مدرن در حجم ۳۲۰ صفحه، که البته به طور محدود («نشرِ دستِ مؤلف») منتشر گردید. در زمستان سال ۱۳۹۰ اما نشر چشمه چهارمین مجموعه شعر او را به نام «عاشقانه‌‌های چهارفصل»، همزمان با ترجمه‌هایی از شعرهای لئونارد کوهن با عنوان «کتاب اشتیاق» منتشر نمود. شمار کتاب‌‌های چاپ شده‌ی احسان مهتدی تا به امروز (بدون احتساب «روی هم رفته») به ۱۰ عنوان می‌‌رسد، که «زیست‌نامه‌‌ی غریب آرتور رمبو» آخرینِ آنان است.

در این میان ترجمه‌ی او از شعرهای فرناندو په‌­سوآ -شاعر پرتغالی- در سال ۱۳۹۶ در جشنواره کتاب تجربه به عنوان بهترین کتاب ترجمه‌­ی سال برگزیده شد. او همچنین طی این سال‌ها به طور ادواری فعالیت‌های ادبی دیگری، همچون سابقه‌‌ی دبیری بخش ادبیات در نشر دیبایه و دبیر ترجمه انگلیسی در مجله نوشتا، داشته است و با نشریات متعددی از قبیل وزن دنیا و … همکاری کرده است. کتاب‌های او تا امروز از این قرارند.

۱.۱. آثار منتشر شده از احسان مهتدی تا به امروز

  • آیه‌های بارانی، مجموعه شعر، نشر آرویج، ۱۳۸۱

  • روایت‌‌های آبی از کسی شاید شبیه من، مجموعه شعر، نشر آرویج،۱۳۸۴

  • عاشقانه‌‌های چهارفصل، مجموعه شعر، نشر چشمه، ۱۳۹۰

  • کتابِ اشتیاق، ترجمه‌‌ی شعرهای لئونارد کوهن، نشر چشمه، چاپ دوم ۱۳۹۶

  • زیست‌نامه‌‌ی غریب شارل بودلر: شاعر رنج‌های فرزانه، نشر حرفه هنرمند، ۱۳۹۲

  • آشوب النگوها، ترجمه‌‌ی ۱۲۵ عاشقانه‌‌ی مدرن، نشر دیبایه، ۱۳۹۳

  • در زیبایی توست معضلِ فلوت‌‌ها، ترجمه‌‌ی شعرهای ای. ای. کامینگز، نشر دیبایه، ۱۳۹۶

  • کمی بزرگ‌تر از تمام کائنات، ترجمه­‌ی شعرهای فرناندو په­‌سوآ، نشر دیبایه، ۱۳۹۶

  • تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌‌دارم، ترجمه­‌ی شعرهای سوررئالیستی،۱۳۹۷

  • زیست‌نامه‌‌ی غریب آرتور رمبو: فرشته‌ی شعله در یخِ تبعید، نشر چشمه، ۱۴۰۳

در مورد آثار آتی و کارهای در دست انجامش، طی این گفتگو، که به بهانه­‌ی انتشار «فرشته‌­ی شعله در یخ تبعید» با وی انجام شده است، بیش­تر صحبت کرده‌ایم.

۱.۲. گفتگو با احسان مهتدی: در پسِ پرده‌­ی تاریکاطور

در ابتدای کتاب می‌خوانیم که : رمبو سیمای ثانی بود که برانگیخت مرا به تعقیب و استغراق در زوایای مرموز حال و احوالش و جست‌وجوی شعرهای شونده و نثرهای سنت‌برانداز این جوانک بلاجو در نیمه‌ی دوم فرانسه‌ی قرن نوزدهم.» با توجه به اینکه قبل از این، کتاب زندگی‌نامه غریب شارل بودلر از شما به چاپ رسیده است می‌خواستم بپرسم که از نظر شما بودلر و رمبو چه اشتراک و افتراقی به لحاظ زیست و به لحاظ شاعری با یک‌دیگر دارند که بودلر شما را به کار بر روی زندگی و آثار رمبو رساند؟ و اینکه هم‌چنین در همین سطرها با ترکیبی روبه‌رو می‌شویم به نام «شعرهای شونده». منظور از شعرهای شونده در نظر شما چیست؟

شاید بد نباشد اول اشاره کنم، برخلاف کتاب رمبو که من با آمادگی کامل برای نوشتن یک زیست‌نامه پیشاپیش منابع متعددی را تهیه کرده بودم، در مورد کتاب بودلر، یا پروسه نوشته شدن زیست‌نامه غریب شارل بودلر، کار در شرایطی شروع شد که من هیچ منبع زبان اصلی و دست اولی در اختیار نداشتم و در ابتدای امر هم اصلاً بنا بر نوشتن کتابی مستقل درباره بودلر نبود.

البته در خود کتاب، فکر می‌­کنم در زیرنویس، اشاره کرده باشم ولی دوباره گفتنش خالی از لطف نیست که برای شماره‌ای از مجله روان‌شناسی و هنر که درباره هنر مدرن، ادبیات، فشن و … می­‌پرداخت من مقاله‌ای درباره بودلر نوشتم در حجم حدوداً ده دوازده صفحه و جرقه ابتدایی کار بر بودلر از آنجا زده شد.

بعد از آن مقاله من مشغول ترجمه یادداشت‌های خصوصی بودلر شدم، کتابی که بعد از سال‌ها بالاخره قرارست که به زودی توسط نشر چشمه روانه بازار بشود. در آن زمان من همان مقاله‌ای که درباره­‌ی زندگی بودلر به طور مختصر نوشته بودم را به عنوان مقدمه‌ی این کتاب قرار داده بودم و بعد یکی از دوستان ناشرم، آقای شهریار توکلی که عکاس خوبی هم هست با دیدن آن متن در ابتدای آن کتاب به من پیشنهاد داد که من متن مقدمه­ را به عنوان یک کتاب مستقل و البته مصوّر، تکمیلش بکنم و اینجوری شد که آن متن از یک مقدمه برای ترجمه‌­ای از یادداشت­‌های بودلر تبدیل شد به یک متن تالیفی مستقل درباره­‌ی بودلر.

البته با همان منابع جسته گریخته و معدود و محدودی که خیلی قطره چکانی از این ور آن ور فراهم و گردآوری می‌کردم، چون در زبان فارسی منابع کمی در دسترس وجود داشت. در اون زمان ولی به هر تقدیر سعی کردم زیست‌نامه مقبولی درباره زندگی و هنر رازورزانه‌ی بودلر تنظیم و تالیف بکنم که فکر می‌کنم تا حدود زیادی موفق از آب در آمد.

None

وقتی بازخوردهای خوبی که نسبت به کتاب بودلر وجود داشت را در آن زمان دیدم، از جمله طیفی از همکارانم، سایر نویسندگان و شعرا و اهالی ادبیات که سعی می‌کردند با من از طریق مکاتبه ارتباط برقرار کنند یا شماره تماس من را از ناشر بگیرند و رضایتشان را از خواندن این اثر منتقل و منعکس بکنند به خود من.

کم کم به این فکر افتادم که این روند و پروسه را ادامه بدهم هرچند که ذهنیتم بیشتر روی نیما یوشیج بود که مطالعات مفصلی هم کردم و یادداشت­‌ها برداشتم و همچنان هم برای من پروژه‌ی موعودی است که شرایط اگر اجازه بدهد سر فرصت سراغش خواهم رفت، چراکه عمیقاً معتقدم نیما (طلای شاعران) شاعر دیریابی­ست که هنوز چنان که باید و شاید دیده و فهمیده نشده است.

اما اینکه چه شد پس از بودلر به سراغ رمبو رفتم، خب شاید به این دلیل که رمبو شاگرد یا در واقع پیرو بلافصل شارل بودلر قرار می‌گیرد و اگر بخواهم یک مثال تطبیقی برایتان بزنم می‌توانم بگویم که شباهت و افتراق این دو به همدیگر به طور ضمنی مثل شباهت و افتراق موجود بین شعر نیما یوشیج هست و یدالله رویایی. یعنی نیما به عنوان کسی که تَرَک اول را بر بدنه‌ی بنای دیرسال و حالا دیگر فرسوده‌­ی شعر فارسی می‌اندازد اما نه به نیت تخریبِ صرف، بلکه به نیت ساختن بنایی دیگرگون یا به قول حافظ برای در انداختن طرحی نو.

این اتفاقی است که مشخصاً درباره‌ی رمبو هم می­افتد و جالب اینجاست که خصائص شاعریِ خصوصاً بودلر و نیما بسیار متناظر با هم دیگر و قابل تطبیق هست به خصوص درباره شرایط و دوره‌ای تاریخی که در آن قرار می‌گیرند گرچه که خب بودلر یک نیم قرنی حدوداً زودتر از نیما یوشیج پا به عرصه گذاشته اما شرایطی که فرانسه­‌ی نیمه اول قرن نوزدهم در آن دوره داشته از بسیاری جهات قابل تطبیق و بررسی با شرایط دوره مشروطه و پسامشروطه است که نیما انقلاب متهورانه خودش را در زمان خودش و در زبان فارسی طی آن رقم می‌زند.

رمبو هم همانطور که می‌دانید و در مکاتبات باقی مانده از او ثبت و ضبط شده، بودلر را نخستین شاعر غیب‌بین و نخستین شاعر بینا می‌دانست اما خب بر این باور بود که بیش از حد درگیر بلاغت خودش است .

یعنی بر این باور بود که توجه بودلر به شسته رفتگی و تراشیدگی زبانش یا همان استایل بی‌نقص زبانی که خود بودلر بهش می‌نازید بدل به یکجور مانع بر سرراه ابراز منیات و درونیات شعله‌ورانه و سرکشانه‌ای می‌شود که درباره رمبو این سرکشی‌ها به حد اعلا دیده می‌شود و به اوج خودش می‌رسد و سعی بر این می‌کند که در همان چند سال کوتاه شاعریش تا جای ممکن همه‌ی مرزهای درون را درنوردیده و شکل جدیدی از ابراز وجود خویشتن در آینه‌ی دیگری را رقم زده باشد.

اما در مورد استفاده من از تعبیر و لفظ شونده در ارجاع به شعر رمبو که شما با زیرکی از متن من استخراجش کردید باید بگویم که توجه من به جانب میل دگرگونی در رویکرد هر شاعر بوده است، نه تنها نسبت به سبقه و ادبیات پیشاپیشینی خودش بلکه حتی نسبت به شکل‌های کلامی ابداع شده توسط خودش. یک مثال اگه بخواهم برای شما بزنم، نیما یوشیج به نظر من به عنوان یک شاعر اعظم، نمونه‌­ی خوبی برای شوندگی در شعر فارسی‌ست.

وقتی به عنوان مثال بعد از قطعه­‌شعر افسانه و شعرهایی که در اوایل قرن می‌نویسد، بعد از چندین سال ممارست به نوشتن شعر در قالب نوینی مثل قطعه­‌شعر ققنوس می‌رسد. او حالا دارد نسبت خودش رو با ادبیات پیش از خودش و طرز گفتمان ادبیات کلاسیک در واقع مجدداً تعریف می‌کند و تغییرش می‌دهد.

اما این سیر تغییرها و تحولات خلاصه به همین مواضع شاعر نسبت به پیش از خودش نمی‌شود و در تبدل‌های کیمیاوی درونی خود او هم ادامه پیدا می‌کند و اینگونه است که به آستان نوشتن شعرهای دیگری مثل ری­را و مآخولا می‌رسد همین‌طور این قضیه را به عنوان یک مثال بارز از میان پیروان نیما ما در شعر یدالله رویایی هم شاهدش هستیم که در هر کتاب شعرش به یک سوژه‌­ی تماتیک می‌پردازد و طرزهای بیانی و شگردهای شکلمانیِ نویسش خودش را به دفعات دچار دگرگشت می‌کند.

من در قسمتی از مقدمه­‌ی کتابِ در دست چاپِ «بیدار دیدنِ رؤیا» هم، که گزیده­‌ی مختصری از آن اخیراً و عجالتاً در ویژه‌­نامه‌­ی سنگِ رؤیا در مجله وزن دنیا منتشر شده، این تعبیر را به کار برده‌­ام: « شعر رؤيائی شعری اساساً «شونده» است، يا (دال بر اصلِ اله بوده­گي) شعري اصـلاً «شعرشونده» است، سيلِ سليسِ سَيلاني که بارها در گذار سال­ها جهد و جسارت کرده و شمايل سببی و نسبت­‌های نسبی‌­اش را با خودِ پيشين­‌اش به ميدان چالشی از نمی­‌دانمی درون ماندگار کشيده است.»

این در واقع موردی­ست که مشخصاً در مورد شخصیت آرتور رمبو به وضوح به چشم می‌خورد خصوصاً به این خاطر که بسیار اهل استحاله بود و اینکه رمبو شاعری­ست که شاید به جرأت بتوانیم بگوییم اهمیت شکل زیستش که کمتر از اهمیت آثار به جا مانده از او نیست. بی که این حرف ربطی به آن برداشتِ دم دستی و سهل‌انگارانه از ایده­‌ی بارتیِ «مرگ مولف» داشته باشد. رمبو در ادبیات مدرن جهان بهترین مثال برای تجربه­‌ی مرگی درونی و نوزاییِ به عینیت رسیده است. به قول خودش: «نیستی­م چیست، پیشِ بهتی که در انتظار شماست… من براستی پسامرگم.» و حالا ما شاهد و ناظریم که او براستی پسامرگ بوده و هست.

در ابتدای کتاب با منابعی که در نوشتن این زیست‌نامه از آن‌ها استفاده شده است آشنا می‌شویم. در خوانش و گزینش از این منابع با چه رویکردی پیش رفته‌اید؟ و اینکه آیا کتاب را متاثر از منابع دیگری که ذکر نشده نیز می‌دانید؟

در مورد سه چهار منبعی که برای نوشتن این زیست‌نامه در اختیارم بوده و فراهم آورده بودم طی ویدیویی که خود نشر چشمه ضبط کرده بود و روی صفحه‌ی اینستاگرام انتشارات موجود است به اختصار توضیحاتی داده بودم که هر کدام از این کتاب‌ها به چه ترتیب و از چه حیث و منظری برای من راهگشا بودند و مورد استفاده قرار گرفتند. اما در مورد تأثیرپذیری من از منابع دیگر در نوشتن این کتاب، لفظ منابع در اینجا دیگر برای من صرفاً اطلاق به کتاب‌های موجود درباره آرتور رمبو نمی‌شود.

واقعیت امر اینجاست که نه تنها من بلکه هر نویسنده‌ای هر فرد نویسا در کار نویسشی خودش خواه ناخواه تحت تأثیر تمام متن‌هایی است که خوانده و حتی نخوانده، بلکه حتی می‌توانیم بگوییم در به ظهور رساندن متن از عالم غیب متأثر از حتی تمام متن‌هایی است که نوشته شده و ای بسا نوشته نشده باشد.

این در واقع بینامتنیت یک وضعیت تئوریسمانی ( تئوری به عنوان یک ریسمان)‌ ایجاد می‌کند در نگاه یک نویسنده که حلقه‌های متعددی را، که دامنه‌اش می‌تواند بسیار طولا و دامنه‌دار هم باشد، به ریسمان واحدی می‌کشد و بدل به سیر قابل پیگیری‌ای می‌کند که خواننده اثر و خصوصاً خواننده­‌ی داننده می‌تواند با روند آن همراه بشود و پابه‌پاش به سمت آستانه­‌های تازه‌ه­ای از غیابِ به ظهور رسیده، یا به استحضارِ دریچه­‌ای از عالم غیب بیاید.

در کتاب رمبو هم طبیعتاً طرز دید من و نوع نگاه من همانطور که در لحظه‌ی نوشتن شعر یا همانطور که  در لحظه‌ی نوشتن یک داستان و … رو به جهانی است که من را در بر گرفته و تجربه­‌ی منِ تازه‌ه­ای از من را به چشمِ منِ پیشین‌ام مرئی و دیدنی می‌­کند و درست از همین جاست که ادبیات از من‌های مفترق و منفرد، طی تجربه‌ه­ای درونی، یک مای جمعی می­‌سازد که برخلاف ما ی موجود در امر اجتماعی، شخصیت و آناتِ انفرادیِ خود ش را هم حفظ می­کند.

به قول هیدگر، «نگاه رو به بالای انسان، میان آسمان و زمین پیوند برقرار می­‌کند.» واقعیتش این است که نگاه منِ نوعی، متأثر از تمام آنات و گاهانِ ناگهانی است که در اطراف من در حال به وقوع پیوستن بوده و هست و همچنان ادامه خواهد داشت. یعنی کتاب بعد از نوشته شدنش هم همچنان طی خوانده شدنش توسط خواننده در حال دگرگونی و دگرگشت است و این سیر مستدام تحول‌ها همینطور ادامه خواهد داشت .

کما اینکه رمبویی که ما امروز می‌شناسیم بسیار افزون بر آن رمبویی است که ۳۷ سال در نیمه دوم قرن نوزدهم فرانسه زندگی کرده و نهایتاً تا ۲۱ سالگیش شعر نوشته است. در واقع ما در پسِ ذهنمان، در حال انباشتِ مازادی از معانی و دگرگون ساختن مدام آن‌ها به واسطه تداخل نگاه‌هایمان هستیم.

واقعیت امر اینجاست که در همان چند جلد کتاب انگلیسی زبانی که من درباره زندگی رمبو توانسته بودم فراهم بیارم و طی چند سالی که به رمبو می‌پرداختم مو به مو آنها را می‌خواندم و یادداشت‌برداری می‌کردم و در حاشیه‌ کتاب‌ها ریزِ نکات فراوانی را می‎‌نوشتم، به تقریباً جمیع جوانب زندگی پر افت و خیز این چهره عصیانی قرن نوزدهم پرداخته شده بود، اما با خواندن این کتاب‌ها نکته‌ای که توجه من را به خودش جلب کرد این بود که چقدر آن تم داستانی و رمان گونه‌­ی موجود در زندگی رمبو و آن طنز زیر پوستی‌ای که در موضعیتش نسبت به زندگی و نسبت به هستی نهفته بود از زیر چشم در رفته و از قلم افتاده بود.

در واقع یکی از اولین تلاش‌های من این بود که کتابی را در ساختار یک داستان یا یک رمان درباره زندگی رمبو نوشته باشم، کتابی که یک: زبانش طبیعتاً زبان خود من بوده باشد، زبانی که من در نوشتن شعر هم ممکن است در یک جاهایی اختیار بکنم و دو: طنزی که از عدم تناسب ابعاد بیرون می‌آید در آن رنگ و رو گرفته باشد.

یعنی مثلاً فرض بفرمایید که شما یک میز و یک صندلی متناسب از حیث ابعاد در کنار هم داشته باشید، کافیست یکی از این دو ابژه را پنج برابر بزرگ کنیم بلافاصله وقتی که ما با این پدیده مواجه بشویم یا گروتسک است، یا برایمان غرابت دارد یا می‌تواند بدل به طنز موقعیت بشود و این اتفاقی است که به علت نگنجیدن رمبو در هیچ چهارچوب و ساختاری در طی تمام آنات زندگیش در مواجهه‌ش با تمام اشخاص و اطرافیانش دارد مدام اتفاق می‌افتد و من سعی کردم که این جنبه از ماهیت وجودی او را پررنگ­تر کرده باشم و بهش پرداخته باشم.

رمبویی که چهارگوشه­‌ی زمین را به نوعی طیمود و در عین حال، ضمنِ طی الارض، یا ذهنِ بُرّنده‌­اش انگار طی الفرض می­کرد! من همچنین در گوشه­‌هایی از کار و کتابم سعی کردم به طور کاملاً ضمنی و گذرا، تحلیلی درونکاوانه از جنسِ این مواجهاتِ ویژه­‌ی رمبو، چه در دوران کودکیش و مثلاً در مواجهه با مادرش یا معلم محبوبش ایزامبار، چه در نحوه­‌ی روبرو شدنِ سایرین، مثلاً برخی از دوستان یا زن و مادرزن پل ورلن با رمبو، به دست داده باشم. طوری که بتوانیم خودمان را جای تک تک این اشخاص بگذاریم.

سایر سویه­‌هایی که مد نظر من بود و می‌تواند از وجوه افتراق یا تمایز کار من با کتاب‌های انگلیسی زبانی که در دست داشتم باشد، این است که من طبیعتاً به عنوان یک مخاطب فارسی زبانِ رمبو، و بعد به عنوان یک نویسنده فارسی زبان با پیشینه‌ی فرهنگی دیگرگونه‌ای رمبو را می‌خوانم، تا یک شخص انگلیسی زبان یا یک کسی که مثل خود رمبو فرانسه زبان باشد.

به همین جهت در کتابی که من نوشتم قسمت‌هایی شامل قیاس‌هایی هست بین رویکرد رمبو با نیما یوشیج و یا به طور کل نگاه به مباحث و مضامین دیگری که در فرهنگ و ادبیات خودمان می‌توانیم سراغ بکنیم. ضمنِ تلاشی زیرپوستی برای «امتزاجِ افق­ها» از آن نوعی که در هرمونتیک گادامری شاهدش هستیم. تلاشی که امیدوارم مثمر ثمر واقع شده باشد.

هر چه در خوانش کتاب پیش می‌رویم متوجه می‌شویم که تمام افرادی که به نحوی در زندگی رمبو متاثر بوده‌اند بادقت توصیف شده‌اند و اطلاعاتی از زندگی آن‌ها نیز داده می‌شود از دایی‌های رمبو گرفته تا معلم او. تاثیر زندگی اطرافیان در شیوه‌ی زیست رمبو را تا چه حد می‌دانید؟

در مورد اینکه چرا من به شخصیت‌های پیرامونی رمبو و کسانی که در زندگی او یا در دوره‌ای از زندگیش حضور داشتند اینطور سعی کردم عمیق و حتی الامکان جامع نگاه کرده و درونبینانه پرداخته باشم، باید بگویم که صرفاً به این علت نیست که این شخصیت‌ها تأثیر چشمگیری بر زندگی و سرنوشت این شاعر جوان و جوانمرگ داشته­اند، بلکه بیشتر به خاطر تبعیت از همان لفظی است که اولین بار در نقد معاصر ما نیما یوشیج در نقدهایش به کار میبرد تحت عنوان «استغراق».

یعنی کیفیتی ناظر بر غرق شدن در یک وضعیت دیگر، و در مواضع دیگری، خصوصاً از منظری دریدایی. در واقع قابلیت خروج از خویشتن و پرداختن به دیگری و جای دیگری بودن و با چشم‌های دیگری به دنیا نگریستن. در واقع علت پرداخت عمقی و استغراق من به این جوانب جانبی، بیشتر درسی است که خود من به عنوان یک شاعر یا نویسا از چنین ادبیاتی و از اصحاب پیشگامِ چنین نوع ادبیات و ابدیاتی آموختم و گرفتم.

اینکه این اطرافیان دقیقاً چه تأثیری بر رمبو داشتند، شاید بتوانیم بگوییم همان تأثیری که اطرافیان ما بر روی ما دارند یا تأثیری که تجربه‌ی جهان به طور طبیعی خواه ناخواه به عنوان یک اصطکاک محیطی و تداخلی از سطوح استدراک بر هر ذهن و ضمیری می‌تواند، چه بیش و چه کم، داشته باشد. اما این نوع پرداخت من به این جوانب پیرامونی، اگر درست ملاحظه کرده باشید، محدود و منحصر به اشخاص و به آدم‌ها نمی‌شود.

به عنوان مثال در تشریح متجسمی که از ساختمان مدرسه دوران تحصیلش سعی کردم به دست داده باشم یا حتی نحوه‌ی مواجهه‌ش با سطح آب و دقایقِ آینه­‌وارِ قایقی که در دوران کودکی­ش با مهار زنجیر به اسکله بسته شده بود و رمبو صبح زود قبل از مدرسه روی آن می‌ایستاد و به سطح آب، و به هیولاهای خیالی­ش در اعماق، خیره می‌شد. اشاره به کیفیتِ خودِ خیرگی، به لحظه‌­ی برخوردِ دو چیز، دو ماهیت، چنان که در تعبیر و زبانِ رازورزِ شیخ اشراق شاهدش هستیم وقتی می­گوید: «از برخورد هر ستاره به برجی، چیزی زاده می‌­شود» همان چیزِ سوم، حاصلِ بلافصلِ ملامسه­‌ی کیهان، که سردمدار سوررئالیست­‌ها آندره برتون نیز از آن حرف زده بود.

چکیده­‌ی تجربه­‌ای چگال، که عصاره­‌ی حیاتی آن عملاً تنها به درون­بینان هدیه و در نگاه اینان دیگربار احیا می­‌شود. پس اینکه این تأثیرات بیرونی کم و کیفش به چه صورت بوده، در واقع از آن سوی ماجرا، یک جور وضعیت کیهانی­ست که در نقطه­‌ی تلاقیِ آرمانیِ ساحاتِ بیرون و درون، همه چیز را در برگرفته و تمام ماجرا بر سر آن مازادی است که هر سوژه‌ی شناسای خلاقی بدون اینکه حتی خودش متوجه باشد دارد بر روی این حجم ازلینه بر این خائوس، با نظم نوینی که با زیست خودش با سرنوشت مرقوم‌شونده خودش به هیأتِ دیرینِ آن می‌بخشد، ایجاد و به طرزی خدای­گونه آن را از دلِ هیچ خلق می‌کند.

در واقع هر شاعر به علت اثری که از دل غیب بیرون میآورد، دارد به سهم و نوبه‌­ی خودش هستی را تازه‌­تر و دیگرگون می­کند. از طرفی می‌دونید که به باوری حجم ازلینه خلقت یا ملاطِ زایشِ جهان میزانش ثابت است و ما در واقع بی‌نهایت طرحِ نامحدود بر یک صفحه­‍‍‌ی محدود می­‌توانیم بزنیم، طرحی از نامحدودی که در آینه­‌ی محدود افتاده است. حالا از رویکرد انیشتینی اگر بخواهیم نگاه کنیم او دوره‌ای می‌گفت جهان بسته است بعد می‌گفت جهان باز است و بعد در فاز سومش، وقتی عملاً دیگر از سوی همعصرانش طرد شده بود، فلسفی‌ترین مواجهه‌ش رو داشت و می‌گفت جهان باز است و بسته است.

این باز و بستگی در واقع مثل همان وضعیت مرزی و بینابینی‌ است که می‌تواند مسیر و امکان تولد اثری مثل شعر را مُیسّر و مکان‌مند بکند. در اینجا تعمداً از لفظ تولد استفاده کرده‌­ام و نه تولید. اشاره‌‍­ای­ست درست به همانجایی که یک شاعر می‌تواند پا به عرصه بگذارد و همانطور که یک شاعر پا به عرصه می‌گذارد، یک شعر نیز از درون یک شاعر متولد می­‌شود و این هیچ، هیچِ همیشه­ همانی که از درون همه چیز زاده می‌شود .

در واقع مثل «هـ» اول هیچ و «هـ» اول همه، هر کدام با دوتا چشمِ تیره به نورِ دو چشم دیگری خیره شده‌­اند و هر کدام نمی­‌داند دارد نورِ خودش را در دیگری می­‌بیند، در واقع هر دو تیره‌­اند و در عین حال هر دو روشن­‌اند، در اصل روشنی زائیده­‌ی اتصالِ نگاه و اقترانِ حضورِ این هر دو در چشمِ یکدیگرست و این انعکاس آینه‌وار، وضعیتی­ست که اگرچه نامحسوس باشد اما مدام در حال تکرار است.تکرارِ نو شدن و من فکر نمی‌کنم که بتوان آغاز یا پایانی را براش متصور بود چون بیشتر یک وضعیت تدویری­ست، وقتی آغاز و پایان، به زعمی بودیستی، هر دو یکیست.

بیشتر شبیه به یک دایره است و در همین سیکلِ سیّال بوده که تعقیب شبح آرتور رمبو برای من به مثابه دویدن به دنبال دیگری بود و البته راهی برای رسیدن به آستان تشرّف، به واسطه­‌ی درکِ دورسوی دیگری، در آئینِ همدیگری. تلاشی ناتمام اما تام و تمام، برای رسیدن به کسی که وقتی بهش می‌رسی تازه متوجه می‌شوی خودت بودی، وقتی متوجه می­‌شوی که تو دیگر خودت نیستی، خودت بدل به او شده‌­ای و در واقع با رسیدن به خودت حالا در تعقیب یک اوی دیگر هستی و منیّتِ تو در اوئیّتِ دیگری، حل شده و یک منِ تازه زاده شده است.

 درباره‌ی استغراق گفتید کیفیتی ناظر بر غرق شدن در یک وضعیت دیگری. در ارتباط با رمبو به نظر می‌رسه که این وضعیت استغراق بیشتر برای اطرافیان رمبو اتفاق می‌افتد تا خود او. به گونه‌ای که انگار رمبو کیفیت دارد که دیگران را تحت تاثیر قرار می‌دهد بیش از آنکه در دیگری غرق شود انگار غرق می‌کند. اگر امکانش باشه نظر شما رو در اینباره بدونیم.

در مورد لفظ استغراق شاید به دریافت یا برداشت درستی از تعبیر من نرسیده باشید در واقع اشاره به توانایی یک شخص در غرق شدن در تمام مظاهر و پدیدارهای پیرامونی خویش است. یعنی اینطور در نظر بگیرید که بر فرض رمبو در تجربه‌ی غوغای پایتخت، در تمام آنات و وجنات و گوشه‌پس‌گوشه‌های محیطی آن سیر می‌کند، در تقویمِ گذرانِ تاریخ تفحص می‌کند و وقتی در شعرهای خودش خصوصاً در کتاب لمعانات یا همان اشراق‌ها، به آن‌‌ها می‌پردازد هیئت تمام و کمالی از آن‌ها را ترسیم می‌کند.

اشاراتش به تمامی زن‌ها، باکرگان، بردگان، انسان‌های درحال کار در خیابان بزرگ و در واقع ترسیم شمایلی همه جانبه از امر جاری، همگی مؤید تعبیر ما از کیفیت استغراق در اینجا قرار می‌گیرد. نه به معنای اینکه رمبو شخصیت قابل توجهی بوده باشد که همه در ماهیت وجودی او غرق شده باشند. اتفاقاً دقیقاً به معنای قابلیت فرد در فراغت از خویشتن و غرق شدن در دیگری‌های پی‌در‌پی و پیوسته است. باز هم یادم از رؤیایی می‌‌آید که در آخر یکی از نامه­‌هایبش برایم نوشته بود: « پس تو مرا آنجائی که نیستم و یا دیگر نیستم، جستجو نکن و فراموش نکن که من به خودم هم از طریق تو دسترسی پیدا می‌­کنم.»

۱.۳. آرتور رمبو قهرمان و ضد قهرمان کتاب فرشته‌ی شعله در یخ تبعید!

فرمودید که این زیست‌نامه به نوعی رمان‌گونه نوشته شده است. به عنوان یک مخاطب وقتی مشغول خوانش کتاب بودم رمبو برایم تبدیل به شخصیت اصلی یک رمان شده بود که با نثری خواندنی و خط روایتی جذاب زندگی او روایت‌ می‌شد.

در دنیای نقد ادبی فارسی‌زبان، این نوع از روایت زندگی‌نامه کمتر دیده شده است. فکر می‌کنید این سبک از روایت چقدر می‌تواند در نحوه‌ی ارتباط مخاطبین با دنیای شاعران و نویسندگان تغییراتی ایجاد کند و به نوعی افراد را علاقه‌مند به زندگی و تجربه‌ی زیسته‌ی شاعران و نویسندگان کند؟

هم‌چنین اگر رمبو را شخصیت اصلی یک رمان تصور کنیم، چه توصیفی از این شخصیت دقیق‌تر و رواتر است؟ یک قهرمان؟‌ ضد قهرمان؟‌ شخصیت اصلی یک تراژدی؟

بله، قصد من مشخصاً خلقِ امکانِ تولدِ یک رمبوی نو و تازه نفس در زبان فارسی بوده است، تا صرفاً تولید یک اثر ادبی. شاید فرق بین این دو کلمه، یعنی تولد و تولید، ظاهراً فقط یک «یا» باشد، اما این حرف، حرفِ کمی نیست. از طرفی هم در نظر داشته باشیم که، جدای تلاش­‌های من در زبان­‌آوری و گشودنِ زوایای تازه­‌ی دید و نگاه، فقدانِ آثارِ این چنینی در زبان فارسی هم، به بیشتر دیده شدن این قبیل کتابی می‌­انجامد. کتابی از قبیله­‌ی برخیان!

واقعیت­اش این­جاست که در مورد کمتر شاعر یا نویسنده­‌ای در زبان فارسی تا کنون شاهد تألیف آثار مستقل و گیرا و گویا بوده‌­ایم. یکی از کوشش‌­های ادبی من در تمام این سال‌­ها، جدای جوشش­‌های شعریِ شخصِ خودم، این بوده که نام­‌های مانای ادبیات جهان را در آینه­‌ی غیب­‌نمای فارسی دارای چهره و شناسنامه کرده باشم. کوششی که تا امروز فکر می­‌کنم در مورد بودلر، کامینگز، په سوآ، رمبو، کوهن و عده‌­ای از شاعران سوررئالیست به انعکاس و تلألویی مطلوب رسیده باشد. خصوصاً در مورد بودلر و رمبو. رمبوی بی‌خویشی که هم قهرمان است و هم ضد قهرمان، چراکه همواره با خودش هم سرِ ستیز دارد و در ابعادِ خویشتن و تنِ هیچ خویشی نمی­‌گنجد.

به طور حتم و طبیعتاً خواندنِ کتاب‌­هایی که بتواند خواننده را تا حدودی به درکی زیرپوستی و ملموس از ذات و حضورِ غایبِ یک شاعر یا نویسنده برساند، در علاقه‌مند کردن مخاطب به پی جویی بیش از پیش، ضمن افزایش درک و شناخت، بسیار مؤثر خواهد بود.

۱.۴. از آثار در دست انتشار احسان مهتدی بیشتر بدانیم

در میان صحبت‌هاتون اشاره کردید به ترجمه‌ای که قراره از شما به زودی منتشر بشه و هم‌چنین علاقه‌ای که به کار بر روی زندگی‌نامه‌ی نیما یوشیج دارید. اگر مایل باشید کمی درباره‌ی کارهایی که در دست انتشار دارید و مباحثی که در حال حاضر مشغولش هستید و ما مخاطبان می‌تونیم منتظر اون‌ها باشیم صحبت کنید.

در مورد آثار آماده­‌ی چاپ و در دست انتشار، در حوزه‌ی تألیف مجموعه شعری دارم زیر عنوان «بی او گرافی» یا در واقع «خاطرات من بی وی» که شاملِ ۲۲ قطعه-شعرِ مجموعه است. کتاب بعدی، که پیشتر به آن اشاره شد، «بیدار دیدن رویا»ست. تفسیر تئوریک و بررسی مفصّلی است که سال­‌ها پیش درباره‌ی آثار یدالله رویایی، شاعر و دوست عزیزم، نوشتم که قرار است به زودی با سه مقدمه از خود او توسط نشر چشمه منتشر بشود.

این کتاب را خودم، از آن جهت که سهمی از سرنوشتِ من را با نوشتِ من در هم آمیخته و می­‌برد، خیلی دوست دارم. توجه من در نویسشِ این اثر بیشتر به جانبِ خلقِ خودِ ساختار بوده است. به قول میشل فوکو، در «نظم اشیاء»، «ساختار، آن نامگذاري امر ديدني­ست كه از طريق نوعي بررسي پيشا-زبانی، آن را قادر می‌­سازد تا به زبان منتقل شود»

اما در حوزه‌ی ترجمه، کتاب «خاطرات خصوصی» شارل بودلر در دست چاپ هست که البته در آن کتاب هم دو سه متن مشروح در مقدمه و موخره کتاب نوشته و آورده‌­ام. نوشته‌جاتی در تشریح و گزارش زوایای پنهان زیست و نیز رویکردهای ذهنی و زبانی شارل بودلر در سال­‌های پایانی عمر.

در حالی که «آغاز به نوشتن از بودلر برای من، در همیشه‌ی حالات، در حکم گشودن دری‌ست دَوَرانی بر جناغِ جهانی جنون‌آمیز که بی جهدِ جادویی به تجّلی، در دنیای ستاره‌گونِ درون، گشوده و طیموده نخواهد شد…» رمان ناتمامی هم با عنوان «تاریکاطور» دارم که امیدوارم بتوانم آن را، این تلاش غریزی در ترسیمِ تاریکیِ درون و به بیرون و ظهور آوردنِ هر آن­چه بی دلیل و با دلیل از آن می­ترسیم، به اتمام و سرانجام برسانم.

در کنار تمامی این‌ها، اخیراً، پس از یک و نیم سال کارِ پیوسته، از ترجمه‌ی تمام داستان‌های ادگار آلن پو فارغ شده‌­ام که فکر می‌کنم این کتاب هم به وقتش توسط نشر چشمه در سه جلد منتشر بشود.

تاثیر ترجمه در حوزه‌ی شعر دگرگون با ترجمه در دیگر زمینه‌هاست. ترجمه‌های آثار رمبو به زبان فارسی را چگونه می‌دانید؟

من در انتهای همین زیست­نامه، ده دوازده قطعه شعر از آثار متقدم و منظوم و همچنین نثریاتِ پایانیِ رمبو برگردانده‌­ام. ترجمه، خصوصاً ترجمه­‌ی شعر، موضوع غامضی­ست که ظرافات ذهنی و ادراکات درونیِ مترجم را در مقام یک مؤلفِ بالقوه می­‌طلبد. در مورد ترجمه­‌های موجود از شعرهای رمبو، طبیعی­ست اگر هر یک از این مترجمین، رمبوی شخصیِ خودشان را در نهایت به منصه‌ی صفحه سفید درآورده و آورده باشند.

مثلاً رمبوی بیژن الهی، در کتاب اشراقات، که با تمام جذابیت­هایش برای خود من، خصوصاً در شرح و نثرِ پیش‌­نوشت او بر کتاب، مملؤ از قلق‌­های زبانی و نوعِ نگاهِ خاص خود الهی‌ست. در این مورد، یا در واقع در چنین حالتی، ما فقط می­‌توانیم از خواندنِ متنِ پیشِ رو، همانطور که هست لذت ببریم. وگرنه خاطرم هست که زمانی یدالله رویایی به من می‌­گفت رمبوی الهی اصلاً شبیه شعرهای خودِ رمبو در زبان فرانسه نیست و مثالی که می­‌آورد، شعر «یک دلیل» بود. همان که الهی آن را ترجمه کرده است «به حجّتی یکتا».

فکر می­‌کنم صحبت در این مورد را بهتر است به فرصت مستقلی موکول کنیم، چراکه بحث مفصّلی­ست و ممکن است کج فهمیده شود. در ابتدای کتاب زیست­نامه رمبو، از بیژن الهی یاد و به نوبه خودم نسبت به زحماتِ متهورانه­‌ی او در ساحتِ کلام ادای احترام کرده‌­ام.

۱.۵. سبک نگارش کتاب فرشته‌ی شعله در یخ تبعید از زبان احسان مهتدی

از عنوان کتاب زیست­‌نامه رمبو گرفته، یعنی «فرشته­‌ی شعله در یخ تبعید» (‌ که البته برگرفته از اشارات و توصیفاتی است که دیگران درباره‌ی رمبو داشته‌اند و در متن کتاب آمده است)‌ تا خود متن، ما با یک شاعرانگی که گاهاً ممکنه رو به تکلف بره روبه‌رو هستیم. این نوع نگارش به خاطر موضوعی است که انتخاب شده و سعی در تناسب محتوا و فرم بوده، چون به نظر می‌رسه این شاعرانگی در جاهایی که مشخصا درباره‌ی خود رمبو صحبت میشه بیشتر می‌شه، یا اینکه این سبک از نگارش به دلیل دیگری انتخاب شده است؟

در مورد عنوان کتاب بله، تلفیقی است از تعبیری که پل ورلن در مورد رمبو به کار برده بود که او را فرشته در تبعید خطاب کرده بود با سطری از شعر خود رمبو در کتاب لمعانات بدین قرار: همه سر می‌گرفت به ناهنجاری همه اینک تمام می‌شود با فرشته‌های شعله و یخ.

این دوگانگی شعله و یخ از نظر من خیلی شباهت داشت به دلالت دو سویه‌ی جوهرِ وجودیِ خود رمبو در گذرش از خویشتن، از تنِ خویش، به سوی دیگری از طریق بی خویشی. یا در تبدیل شدنش از نوجوان و نوشاعری فورانی در عنفوان جوانی و جوانِ جویای رازی که در سال‌های پیش از بیست سالگیش شاهدش هستیم، به مردی آفتاب سوخته‌ با روحی تبعیدی، به بی وطنی سفر کرده به سوی دیگری از زمین که حالا دیگر بیشتر به عرب‌ها شباهت می‌داد.

کسی که با سلطان حبشه، سلطان منلیک می‌نشست و تخته نرد بازی می‌کرد و تجارت اسلحه و پوست حیوانات و قهوه و حتی به روایتی گاه تجارت بَرده می‌کرد و نوکران زیادی زیر دستش کار می‌کردند. شاید خودِ من با نگاه به او بود که در بیتی از چارپاره­ای نوشته بودم: «یا خویش تن به رفتنِ بی خویش می­دهد / یا دام جای خالیِ اندام می­شود.»

در مورد زبان اثر اما، واقعیتش این است که دست کم برای من ماجرا بدین ترتیب و بدین صورت است که این خود اثر است که در ضمیرِ خاموشِ من زبان باز می‌کند. در واقع هرکتابی که تاب نام خودش را می‌آورد بدل به زبانی برای باز گفتن خودش می‌شود و گاهی حتی مثل زخمی سر باز می­‌کند که هر سطرش جوی غلتانِ خونِ خاطره‌­ای­ست. باز هم یادم از بیتی می‌­آید که در سرآغاز چارپاره­ای نوشته بودمش: «شعری که با خونِ خود آن را می­نویسی / با بی خیالی روی کاغذ لخته بسته…»

آن­چه که هست بیشتر شبیه به زبانی­ست باز شده برای گفتن خویش، در عین بی خویشی و شاید بتوانم بگویم که تعمد یا در واقع عاملیتی در اینجا برای انتخاب سویه‌ی زبانی خاصی درکار نبوده بلکه زبانی بوده که من به طور طبیعی و غریزی در نوشتن این کتاب اختیار کردم و طریقی بوده که طی آن این کتاب توانسته در من به زبان و به حرف آمده باشد. فکر می­کنم این موضوع، یا بهتر است بگویم این نوع «موضعیّت»، در مورد پشت پرده‌­ی هر اثر راستینی صدق می­کند.

در مواجهه با موضوعات مختلف خواه‌ناخواه با پیش‌فرض‌هایی به سراغ فهم و بررسی مسائل می‌رویم. در طول تحقیق و نگارش این اثر آیا شد که به نکته‌ای برخورد کنید که متفاوت با پیش‌فرض‌هایی بوده باشد که درباره‌ی رمبو داشتید؟

پروسه‌ی نوشته شدن کتاب برای من همواره توأم با عجب عجب گفتن بود. یعنی مدام در حیرت و عجب بودم از غرائب جان و عجایبِ وجودیِ این اعجوبه‌ی قرن نوزدهمی اما نه به این دلیل که الزاماً برخلاف تصورات من بوده باشه، بلکه بیشتر به این شکل و خاطر که مدام بسیط می‌شد و بسط پیدا می‌کرد و دامنه دید من نسبت به زوایای پنهان شخصیت او گشوده‌تر می‌شد. هر چه بیشتر می‌خواندم بیشتر مجذوب می‌شدم و بیشتر جویای کشف راز سربسته‌ی وجود معمایی او. او که خودش را در هیچ جا الّا گذشته نمی‌­دید، گذشته یا سرگذشته‌­ای که آینده‌­ی او را حال به پیش چشم‌­های پرسشگرِ ما آورده است.

با توجه به مطالعه‌ی گسترده‌ای که برای این کتاب داشتید فکر می‌کنید چه عواملی باعث شده است که رمبو در سنین جوانی از شعر دست بکشد و به زندگی متفاوتی روی آورد؟

میلِ گریز از خویش و بدل شدن به دیگری. گریز از جامعه­‌ی اروپایی، که در آن زمان پذیرای اعجوبه‌­ای مثل رمبو نبود. همانطور که ادگار آلن پو، خراباتی اعظم نیمه نخست قرن نوزدهم، در کالبد تنگِ درکِ جامعه‌­ی نخبه کشِ آمریکا، در مرزهای وطن نمی‌گنجید. ضمن اینکه در مورد رمبو باید بگویم، به نظر می‌­آید مرزهای عالم ادبیات هم برایش تنگ آمده بود.

 در میان زندگی غریبی که رمبو داشته و شرحش رو مفصلا در کتاب می‌خونیم کدوم بخش و یا اتفاق در زندگی او برای شما پررنگ‌تر بوده و بیشتر حائز اهمیت یا مورد علاقه شخص شما بوده است؟

همانطور که در ابتدا و هم‌چنین در انتهای کتاب اشاره کردم زیست‌نامه‌ی فعلی در واقع دوران تولد تا پایان سال­های شاعریِ رمبو را در برمی‌گیرد و پرداختن به دوره‌ی پساشاعری تا مرگ زودهنگامش در ۳۷ سالگی را به ناچار، به علت حجم بالای اثر، موکول کردم به جلد دیگری یا به جلد دوم. این جلد اول را «من» نامیدم و جلد دوم را «دیگری» خواهم نامید، به تبعیت از همان سطر مشهور رمبو که می‌گفت «من دیگری­ست». دقت بفرمایید که نمی­‌گوید «من دیگری هستم» بلکه می­‌گوید من دیگری­ست.

اما در مورد این که کدام قسمت‌ها برای خود من جذاب‌تر بوده، خب در همین بازه‌ی مورد بحث و بررسی در جلد نخست، واقعیتش این است که در هر دوره‌ای از زندگیش، که سرفصل­‌های آن طی و توی این ده فصل مشخصه، یعنی تولدش دوران کودکی و تحصیلش که چطور یک اعجوبه و نابغه بوده و همه‌ی جوایز تحصیلی را می‌برده،‌ نحوه‌ی ترک تحصیلش، تا درگرفتن جنگ و نبرد پروسی‌ها و فرارهاش به پایتخت -چه ناکام و چه به کام!- و گشت وگذارهاش، طغیان‌هاش و  سرگرفتن دوستیش،‌ دوستی کج‌دارومریز و البته پرفراز و نشیبش -مثل یک نوسان سینوسی- با شخصیتی خیال‌پرداز و خراباتی مثل پل ورلن.

عکس آرتور رمبو و پل ورلن

واقعیتش این است که به هر قسمت از این سیر روایی، این روند پُر سَرّ و سِر که نگاه بکنیم همواره فرازهایی هست که می‌تواند ما را عمیقاً مجذوب و درگیر خودش بکند. اما خب من خودم شخصاً، محض نمونه البته عرض می­کنم صرفاً، آن قسمت‎هایی که به فرارشان از پاریس و رفتن به بلژیک و سوار اسب شدن در قالب دوتا پدر مقدس (که من در قالب طنز و طعنه توی متن کتاب گفتم پدران مقدس پلاستیکی) پرداخته شده خیلی دوست دارم. یعنی همان صفحاتی که در آن می­‌خوانیم:

« پس از گذراندنِ روز به نوش و نوا در کافه، قطارِ غروب آن‌ها را به اتراقگاهِ آراس خواهد برد، جایی که بناست شب را پیش خاله‌ی سال‌خورده‌ی ورلن سحر کنند و بعد: رد شدن از خط مرز به داخل بلژیک و آنک آزادی! صبح زود بود که رسیدند به آراس. از ایستگاه که خارج می‌شدند، ورلن، عین پسربچه‌ای فراری از مدرسه،‌ خنده‌های نخودیِ ناخواسته و عصبی می‌کرد و رمبو، «باوجود آن جدیتِ زودرسِ اعجاب‌انگیز»، انگار دنبالِ «خوشیِ اندوهناک» می‌گشت. مغازه‌ها و کافه‌ها هنوز بسته بودند.

دُوری در شهر می‌زنند و بعد، به‌ناچار، خیلی زود برمی‌گردند به بوفه‌ی ایستگاه تا دست‌کم، علی‌الحساب، چیز خوشمزه‌ای بزنند به بدن! پشت میزِ کناری جنتل‌منی نجیب با کلاهی کشیده نشسته است که ظاهراً روزنامه ورق می‌زند و دراصل گوش به شنیدنِ حرف‌های این دو ناشناسِ شک‌برانگیز در ایستگاه تیز کرده است. یکی از همین جماعتِ بورژوا که جملگی دارند از شیرقهوه‌ی صبحگاهی خود لذّتی متکبرانه می‌برند. «یارو را با اشاره‌ای یواشکی به رمبو نشان دادم، رمبو هم یکی از همان خنده‌های خفیف و بی‌صدایش را سر داد.»

حرف‌های دو ناشناس (که حتماً در طی راه بطریِ بغلی به همراه داشته‌اند و حالا، سرخوش و شنگول، محترم‌خان را فیلم کرده‌اند!) کم‌کم جالب‌تر می‌شود: آن دو از دزدی‌هایشان می‌گویند، فرار از زندان‌ها، و عجوزه‌زن‌های پیری که تا به حال خفه کرده‌اند برای پول. ظاهراً اجرای دو ناشناس بیش‌ازحد جدی و مجاب‌کننده است. محترم‌خان، با حالتی ترس‌خورده، بلند می‌شود و بی‌سروصدا از بوفه می‌رود…

صحنه‌ی بعد: دو تا افسر پلیس دارند این دو مورد مشکوک را در خیابان تا پاسگاه همراهی می‌کنند. در روایت استارکی اما، ورلن و رمبو برای برآشفتنِ جماعت، عمداً، طوری بلندبلند با هم حرف‌های جنایتکارانه‌ می‌زنند که همه‌ی اهلِ بوفه می‌شنوند و دست آخر، این کافه‌چی‌ست که پلیس ایستگاه را خبر می‌کند، که می‌آیند و دو مورد مشکوک را عجالتاً به هتلِ شهر می‌برند.حالا شایعه‌ی داغِ دستگیرشدنِ دو تا قاتلِ مشهور در ایستگاه در گوش و گوشه‌ی شهر (که تازه از خواب خوش خویش برخاسته) پخش می‌شود. شاید چون همین چند روز پیش مراسم گردن‌زنیِ جنایتکاری در میدان اصلی آراس برگزار شده بود.

توضیحِ مضحکه و غیرواقعی‌بودنِ صحنه و صحبت‌های صبحِ آن دو در بوفه برای پلیس کار آسانی نیست و برای مقاماتِ قضائیِ منطقه قابل درک نیست که اصلاً این دو نفر چرا چنین مخفیانه و ناخوانده به آراس آمده‌اند. رمبو با خونسردی مدعی می‌شود که مسافر است و قطارسواری و صرف صبحانه‌ای دلچسب، در بوفه‌ی ایستگاه، قسمتی از برنامه‌اش بوده. ورلن اما، با آن قیافه‌ی غلط‌انداز (یا که شاید هم درست‌انداز!) و آن قدوقامتِ قراضه، به چشم مفتّشِ قضایی کارمند کشوریِ درب‌وداغانی‌ست، با سابقه‌ی خرابِ فعالیت‌های آنارشیستی، که یک زیرشلواریِ سفیدِ لکه‌دار در ساکِ وسایل و یک صغربچه‌ی زیر سن قانونی هم همراه خود دارد.

همه‌چیز علیه آن‌هاست اما قاتلان تقلبی در کارِ تیمی هماهنگ و موفق عمل می‌کنند: در مرکز پلیس، رمبو، پس از چشمکی زیرچشمی به ورلن، زیر گریه و زاری می‌زند و وقتی جداگانه مورد بازجویی قرار می‌گیرد، آقای قاضی را در نقش جوانی قانون‌شناس با حرف‌هایش حسابی تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. اما ورلن هم در اتاق کناری بیکار نمی‌ماند. دستِ پیش را می‌گیرد و شروع می‌کند به شکوِه از غریب‌کُشیِ اهالیِ این شهر و اعتراض به بازداشتِ خودسرانه‌اش و می‌گوید که با وضع مفتضح فعلی، در جایگاه بومیِ متز، قصد کرده از حق قانونی‌اش برای انتخابِ شهروندیِ آلمان استفاده کند.

صحنه‌ی بعد: به همان دو تا افسر پلیس دستور می‌دهند که آقایان را تا ایستگاه قطار همراهی و یقین حاصل کنند که سوار پاریس اکسپرس شده‌اند. پس از صرف صبحانه‌ی معوقه، به پیوستِ چند گلو گیلاس به همراه دو افسرِ اسکورت در ایستگاه، ورلن و رمبو حالا در واگنی درجه دو نشسته‌اند و دارند جوانبِ اجراییِ نقشه‌ی (ب) را ارزیابی می‌کنند: ظهر می‌رسند پاریس، پیاده و پنهانی از ایستگاه شمال می‌روند به ایستگاه شرق، و از آنجا هم با قطارِ غروب می‌روند به شارل‌ویل.

هم‌زمان با این‌ها، کمی آن‌سوتر، موسیو موته‌ی پُرسان ــ به دنبال داماد مفقودالاثر و دل‌نگرانیِ دخترش ــ (پس از پی‌جویی از بیمارستان‌ها و سردخانه و بسیج‌کردنِ پاسگاه‌های پاریس) پایش به جمع‌های ناجور و جاهایی باز می‌شود که بنده‌ی خدا پیش از این هرگز به عمرش ندیده و به آنجاها نرفته است: دوستان و رفقای بی‌سروپای ورلن در محافل و کافه‌های محله‌ی لاتن. همان‌جاست که پدرزنِ پیگیر، برای نخستین بار، «ناخوشایندترین اظهارات و ننگ‌آورترین گمانات» را در مورد ورلن و رفیقش می‌شنود.

واقعیت تلخ است: دخترِ خامِ او زنِ هرزه‌ای شرب‌پیشه شده بود. در همین حین و حال، در فاصله‌ی صد و پنجاه مایلی، ورلن و رمبو، با قید احتیاط و بی‌هیچ سروصدا، پیاده از ایستگاه شارل‌ویل به سمت خانه‌ی شارل برتانی به راه افتاده‌اند؛ هرچند که مادام رمبو، به همراه بچه‌ها، به خانه‌ی زراعی رُش رفته و خطری از بابت برخوردِ ناخوانده با او رمبو را تهدید نمی‌کند. در خانه‌ی برتانی، به انتظارِ نیمه‌شبِ عزیمت، این سه نفر روز بعد را در بی‌خبرستانِ خمر می‌گذارنند؛ تا که بالاخره، با گذشتنِ کارِ شب از نیمه، برتانی آن‌ها را به خانه‌ی گاری‌چیِ مطمئنی می‌برد و به‌عنوان دو کشیشِ مسافر معرفی‌شان می‌کند!

برتانی از گاری‌چی می‌خواهد که برای رساندنِ این دو پدر تا دهِ پوسه‌مانژ، بی هیچ فوتِ وقت، «بر مَرکبِ مکاشفه» [یا بر چهارپای اپوکالیپس، به نقلِ پیئرکوئین] افسار بزند. نقشه از این قرار است که آن دو باید بدون افتادن در گیر گمرک‌چی‌ها، پیاده و پنهانی، شبح‌آسا و شبانه، از لب مرز بگذرند و به‌محض رسیدن به خاک بلژیک، با اولین قطار راهی بروکسل شوند. پیاده و پنهانی از آن رو که ورلن برای خودش فکر و خیال می‌کرد ممکن است او را به‌عنوان کمونارِ اسبق در ایستگاهِ مرزی دستگیر و گرفتار کنند.

درحالی‌که ــ به تلقّی و قولِ قشنگِ منتقدی ــ آن وقتِ شب، احتمالِ گیر افتادنش به‌عنوان مفسدِ اَمردفریب به‌مراتب بیش‌تر بود تا کمونار، که فقط خودش از سوابقِ سیاسی و اقدامات براندازانه‌ی خیالی‌اش باخبر بود! دو ساعت از سر سپیده‌ی ۱۰ جولای ۱۸۷۲ رفته بود که پدران روحانیِ پلاستیکی، در حوالی دهکده، از اسب و گاری پیاده شدند. به یمنِ پیاده‌پیمایی‌های تنباکویی با دولاهه، رمبو خوب می‌دانست که از چه میان‌مسیری بروند تا از دست و دیدِ گَشتی‌های لب مرز در امان باشند. خزیدند در جنگل، آهسته از خط مرزیِ بی‌نشانه رد شدند و به مانند عشّاقی قدیمی و عاقبت‌به‌خیر فلنگ را ــ فِرت ــ بر فرقِ فرخنده‌ی بلژیک بستند و خلاص!»

** در ادامه از جناب احسان مهتدی خواستیم از شعرهای خودشان برایمان بخوانند که ایشان لطف کردند و دو قطعه شعر از اشعار کتاب بی او گرافی که در دست انتشار دارند برایمان به اشتراک گذاشتند.

۱.۶. دو قطعه شعر از احسان مهتدی

از کتاب «بی او گرافی»

جآناتومی

حالا که جای خالیِ خود را گرفته­‌ای

جایی درونِ آینه‌­ام جا گرفته‌­ای

دیدار کرده از منِ تنها نبودنت

شکل «من» است آن «تو» که از ما گرفته‌­ای

 

با من تمامِ فاصله از تو برابر و

من با خودم بدونِ تو بس نابرابرم

این نیست بارِ اولِ «ما بی تو من شدن»

باشد که باشدم ولی این بارِ آخرم

 

با این که دست­ه‌ای تو را کم گرفته­‌ام

اما تو دست­‌های مرا دستِ کم نگیر

دیدی خودت که دارمت از دست می‌­روم

از دستِ من ولی تو به دل هیچ غم نگیر

 

آن­سوی آینه که جدا از تو می‌­شدی

جا ماند بعدِ رفتنِ من با تو آینه

خود را درونِ چشمِ تو تشریح می‌­کنم

کرده کسی شبیه تو من را معاینه

 

بعدِ تو هر وَری که بگویی­م رفته­‌ام

با هر که هر چه می­‌کنم، اما نمی‌­رسم

بیمی اگرچه بابت پاسخ نباشدم

بی ما ولی به حلّ معمّا نمی­‌رسم

 

صد بار گفته­‌ام که تو جانِ منی و این

آیینه هیچ غیرِ تو از من ندیده است

دل می‌­زند به ساحلِ چشمانِ تو منی

که از تو و دل از همه دنیا بریده است

 

من با وجودِ رفتنم از احتمالِ تو

در آینه به اوّلِ ما خیره مانده‌­ام

شب را خیالِ روشنِ ما می­‌برد به خواب

در چشمِ روزِ رفته ولی تیره مانده­‌ام

 

دیوانه در دهانه­‌ی دیدار عاقل است

بیدار شو از آن سرِ خوابی که دیدمت

شاید دوباره قسمت و تعبیرِ من شدی

از ارتفاعِ قطبیِ خوابم پریدمت

 

شاید دوباره در تو به آغاز می‌­رسم

در جای خالیِ تو میان دقایقم

بعدِ تنِ تو رفتنِ تو مانده با من و

بخشیده­‌ام عطای تو را به لقای غم.

 

                                                                                                               مهرماه نود و نه

یادآواری

خوابِ تو را دیدم که از هر سو به سویم

می‌­آمد و اصلن نیاوردم به رویم

با هر دهانی که تو را کردم سکوتت

حالا چه منهای تو با «من»ها بگویم

 

یک «من» که از ما مانده جا در اوّلین شب

تا «من» که از دستِ تو رفته رو به پایان

حالا که هیچ از ما نمانده جز نمایی

دیگر چه باید باشد از «من»ها نمایان؟

 

موج آمدی نیمه شبی در یادِ ساحل

یا مثل برف از دل­دلِ ابری درنگین

در آن دو تا تر دیده تردیدی نکردم

از چشمِ شب نم داده پس، چشمانِ نمگین

 

یادِ من از روزی که رفتی آمد اما

آمد شمیران­‌هات آهسته به یادی

آمد دو دستانِ تو از اوّل به دستم

آخر بگو من را چرا از دست دادی؟

 

دیدم تو را طوری که پیش از آن نبودی

در چشمِ غیر از من کسی در حالِ غائب

در هر دو عین حال می­‌دیدم تو را که

سوسوی من راندی شبی تا کوی ثاقب

 

دیدم تو را با آن دو تا چشمانِ خیره

در رفتن­ات از من که در شب غوطه‌­ور بود

من غربتِ خویش و تنت مامِ وطن که

در چشمِ من پیوسته در حالِ سفر بود

 

بیداری­‌ام را دیدم از آن­‌سوی خوابت

تعبیرِ من بودی به خوابی که ندیدم

در چشم تو من در میانِ گود بودم

از عمقِ بی‌خوابی که بیرون می­‌پریدم

 

دلتای رؤیارو تمامن ماتِ بوی

هر چکّه رنگی که من از روی­ات سرودم

هر چه فرا در باد و نی از گُر گرفتم

سر رفته در هر آن­چه می‌­آمد فرودم

 

در زیرِ آتش مانده این خاکسترانه

روی زبانم زیرِ آوازت که می­زد

دادی چراغِ سبزِ چشمت را نشانم

رفتم سرِ سطری، خودش را خط که می­‌زد

 

خونِ حضورت می­‌رود از انتظارم

من در غیابِ حال، سر زنده به گوری

با هر که بودم بعدِ تو رو به کبودی

نزدیکیِ من بی‌خودم با هر چه دوری

 

از دستِ من بر منبرِ خالی پرید و

شعری میانِ هر دو پایانت نشسته

دستِ تو پیشم رو شده حالا که دیگر

دستِ مرا از پشتِ سر چشمِ تو بسته

 

توی دو چشمت حالِ فالم را گرفتی

چیزی شبیه جنگلی بودم در آتش

تقصیرِ رعدِ بعد و برقِ قبلِ ما بود

در چشمِ من گسترده غم، بند و بساطش.

                                                                                                               سیزده آذر نود و نه

Last Updated:1403-08-19 15:15:09