ادگار والاس: جنایت، خون و سه قتل در هر فصل!
احتمالا برایتان عجیب است که خالق یکی از مشهورترین صحنههای تاریخ سینما، زمانی پرفروشترین نویسندهی جهان بوده است. با این حال، چرا نام او امروزه تا این حد ناشناخته مانده است؟
در میدان لودگیت سیرک لندن، در انتهای خیابان فلیت، پلاکی به چشم میخورد که روی آن نوشته شده است: «او فقر و ثروت را تجربه کرد، در کنار پادشاهان قدم زد اما وقار خود را حفظ کرد. او استعداد بی دریغ خود را وقف نویسندگی کرد – اما قلبش با خیابان فلیت بود.» چند نفر از هزاران نفری که هر روز از کنار این پلاک رد میشوند، میدانند که ادگار والاس، مردی که بر روی آن یاد شده، زمانی پرفروشترین نویسندهی جهان بود؟
ادگار والاس در طول زندگیاش دستفروش روزنامه، کمک بهیار، شاعر، گزارشگر جنگ، خبرنگار جنایی، سردبیر، نمایشنامهنویس، مالک اسب مسابقه، کارگردان، نامزد انتخابات پارلمان و فیلمنامهنویس هالیوودی بوده است – فیلمنامهنویسی که مسئول خلق یکی از مشهورترین صحنههای تاریخ سینماست. در حالی که معاصران والاس، آرتور کانن دویل و آگاتا کریستی، همچنان در انظار عمومی باقی ماندهاند و آثارشان دائما بر روی پردههای سینما میدرخشد، امروزه چه کسی با ادگار والاس یا بازرس جنایی الک او آشنایی دارد؟
ادگار والاس، یکی از محبوبترین و البته پرکارترین نویسندگان اوایل قرن بیستم، در طول فعالیت حرفهای خود، تعداد حیرتانگیزی اثر خلق کرد: ۱۳۰ رمان (که ۱۸ تای آنها تنها در سال ۱۹۲۶ نوشته شدهاند)، ۴۰ مجموعه داستان کوتاه، ۲۵ نمایشنامه، حدود ۱۵ کتاب غیرداستانی، و علاوه بر اینها مقالات، نقدها، اشعار و ستونهای متعددی را به رشتهی تحریر درآورد.
در دوران اوج شهرت او، ادعا میشد که یکچهارم از کل کتابهای خوانده شده در انگلستان، قلم او را به خود دیدهاند. والاس همچنین همچنان یکی از نویسندگانی است که بیشترین اقتباس سینمایی از آثارش صورت گرفته است. با این حال، امروزه او همچون شبحی بر فراز دنیای ادبیات جنایی سایه افکنده؛ نامی که بارها تکرار میشود اما کتابهایش کمتر مورد مطالعه قرار میگیرند.
فهرست مطالب
گزارشی از احوال زندگی ادگار والاس
داستان زندگی ادگار والاس، خود رمانی هیجانانگیز است. او او حاصل رابطهی یکشبهی دو بازیگر بود. ادگار در سال ۱۸۷۵ و در حومه گرینویچ لندن، از پولی ریچاردز، بازیگری مجرد، به دنیا آمد و با وجود بازیگر بودن هر دو والدینش، توسط یک ماهیفروش مهربان در بیلینگزگیت و همسرش به فرزندی پذیرفته شد. سالها بعد، زمانی که خبرنگاری از او خواست تا در بخشی با عنوان «آنچه مدیون والدینم هستم» مطلبی بنویسد، والاس روی یک کارت پستال نوشت: «متاسفم رفیق، من حرامزادهام.»
نام او در دوران کودکی، ریچارد هوراتیو ادگار فریمن بود. او از دوران کودکی برونگرا و سرزنده بود، اما عادت داشت به جای رویارویی با مشکلات، از آنها دوری کند و فرار را بر قرار ترجیح دهد. ادگار والاس در سن ۱۱ سالگی برای خرید آبنبات زنجبیلی و بلیط تئاتر، روزنامهی اکو را در میدان لودگیت سیرک میفروخت. او در ۱۵ سالگی خانه را ترک کرد تا روی یک کشتی ماهیگیری کار کند، اما از آن متنفر بود و با دزدیدن یک جفت چکمه، مسیر ۲۳۰ کیلومتری بازگشت به لندن را پیاده طی کرد.
در سن ۱۸ سالگی به هنگ سلطنتی کنت شرقی پیوست، به بخش پزشکی منتقل شد و در آستانهی جنگ بوئر همراه با ارتش به آفریقای جنوبی رفت. با شروع جنگ در سال ۱۸۹۹، والاس متوجه شد که نوشتن دربارهی جنگ را به پانسمان مجروحان ترجیح میدهد. او با ارسال تلگرامهایی دربارهی جنگ به رویترز، با دستمزد یک شیلینگ برای هر کلمه، توجه دیلی میل تازهتأسیس را به خود جلب کرد. او به زودی مشغول نوشتن مطالبی میهنپرستانه برای این روزنامه شد: «بوئرها سربازان زخمی را به قتل میرسانند… سربازی که در میدان جنگ مجروح میشود، به اندازهی سربازی که از کنار یک بومی بیتفاوت رد میشود، از جان سالم به در بردن مطمئن نیست.»
در همین دوران بود که نام «ادگار والاس» را به عنوان نام مستعار خود برگزید؛ او نام خانوادگی جدیدش را از ژنرال لو والاس، نویسندهی «بنهور»، قرض گرفت. او با ارائه جزئیاتی از معاهدهی صلح نهایی، از همکاران باتجربهترش پیشی گرفت اما تواناییاش در دور زدن سانسور دولت، لرد کیچنر را خشمگین کرد و او را از گزارشگری جنگ محروم ساخت.
چند سال ابتدایی قرن بیستم برای ادگار والاس که تا آن زمان ازدواج کرده و صاحب فرزند شده بود، با چالشهای فراوانی همراه بود. والاس در سال ۱۹۰۲ به عنوان اولین سردبیر رند دیلی میل مشغول به کار شد. سردبیری او تنها نه ماه به طول انجامید و او برای پوشش اخبار جنایی به لندن بازگشت. او ادعا میکرد که اولین خبرنگاری بوده که متوجه شده است زمانی که هیئت منصفه برای اعلام حکم مجرمیت وارد دادگاه میشوند، هرگز به متهم در جایگاه نگاه نمیکنند، نظریهای که تا به امروز هم تا حدودی صحت دارد. رمان او، «مار پرنده»، تصویری اغراقآمیز از یک خبرنگار جنایی در حین کار ارائه میدهد.
از طرفی ادگار والاس عادت داشت فراتر از درآمد خود زندگی کند. نقل است که او هر تلاشی برای صرفهجویی را به فال بد میگرفت و معتقد بود این کار ممکن است روزی باعث کاهش درآمدش شود. او به آفریقای جنوبی بازگشت، این بار برای تصدی شغل سردبیری یک روزنامه. اما در همین زمان، فرزند خردسالش، النور، بیمار شد و درگذشت.
ادگار والاس و همسرش، آوی، با روحیهای درهم شکسته به لندن بازگشتند. اما دیری نگذشت که مادر بیولوژیکی او که به دلیل شهرت روزافزون والاس او را ثروتمند میپنداشت، به سراغش آمد. والاس که خود درگیر مشکلات شخصی زیادی بود، مادرش را با مبلغ ناچیزی رد کرد، تصمیمی که در سالهای بعد او را دچار عذاب وجدان کرد.
در سال ۱۹۰۴ ادگار والاس برای پوشش خبری جنگ روسیه و ژاپن برای نشریات، به اروپا اعزام شد. در همان سال، در حالی که گروگانگیری توسط یک رهبر شورشی مراکشی را پوشش میداد، ادعا کرد که نامهای فصیح از خود گروگانگیر به دست آورده است. مارگارت لین، یکی از زندگینامهنویسان قبلی والاس، اشاره کرده است که این نامه «از نظر سبک به طرز عجیبی آشنا بود». آیا والاس آن را جعل کرده بود؟ کلارک نتیجه میگیرد: «هرگز به طور قطع نخواهیم دانست.» ابهامات مشابهی حول برخی از گزارشهای اختصاصی دیگر او وجود دارد و دو گزارش خبری با تحقیقات ضعیف، دیلی میل را با خسارتهای سنگین ناشی از جرائم مربوط به نشر اکاذیب مواجه کرد.
در سال ۱۹۰۵، او که حالا پدر شده بود و همچنان با کمبود نقدینگی دستوپنجه نرم میکرد، تصمیم گرفت که داستاننویسی پاسخ مشکلاتش باشد و به آوی گفت که به خوانندگانش «جنایت و خون و سه قتل در هر فصل» ارائه خواهد داد؛ «آنچه که نشاندهندهی جنون این دوره است این است که من ذرهای در موفقیت کار خودم تردید ندارم.» یکی از مشهورترین رمانهای او، «چهار مرد بامروت»، به زودی منتشر شد، داستانی مبتکرانه دربارهی چهار عضو گروه خودیاری که در یک اتاق دربسته، وزیر امور خارجه را به قتل میرسانند.
چهار مرد بامروت: ساختِ رمان مدرن جنایی؛
در همان سفرهای سال ۱۹۰۴ با گروهی از جاسوسان آشنا شد که ایدهی اولین رمان جناییاش، «چهار مرد بامروت» (منتشر شده در ۱۹۰۵)، را به او القا کرد. این رمان، اولین اثر از مجموعه داستانهای والاس با محوریت «سازمانهای مخفی» بود که ماجراهای چهار مرد ثروتمند و قانونگریز را روایت میکرد که با اعمال به ظاهر غیرقابل مجازات از طریق ترور مبارزه میکردند. با این حال، تصمیم او برای انتشار و تبلیغ شخصی رمان، از نظر مالی فاجعهبار شد و او را به ورشکستگی کشاند.
اما والاس که چارهای جز ادامه دادن نداشت، شروع به نوشتن کتاب پشت سر کتاب کرد. اولین موفقیت واقعی او با رمان ماجراجویی «ساندرز رودخانه» در سال ۱۹۱۱ رقم خورد؛ رمانی که بر اساس تجربیات او در آفریقا نوشته شده بود. پس از آن، رمانهای بیشتری با محوریت آفریقا، ماجراهای دنبالهدار «چهار مرد بامروت» و مجموعهای با حضور بازرس الک از اسکاتلندیارد، به قلم او درآمدند. او بعد از طلاق از آوی در سال ۱۹۱۸، خود را به طور کامل وقف نوشتن کرد و در طول دههی بعد، دهها داستان جنایی مهیج خلق کرد (حتی ازدواج مجدد او در سال ۱۹۲۱ با منشی سابقش، چندان سرعت کار او را کم نکرد).
والاس برای خدمت در جنگ جهانی اول سنش بالا بود. محرومیت او از گزارشگری خط مقدم توسط کیچنر مانع از خلق داستانهای تصنعی دربارهی مخالفان خدمت سربازی نشد. او برای مجلهی تاون تاپیکس، شخصیت سرباز کلارنس نانسی را خلق کرد. کلارک با اذعان به این موضوع که «تصویر او از مخالفان خدمت سربازی به عنوان آدمهای بزدل، عاشق گلدوزی و عطر، به هیچ وجه به نفع او نیست»، والاس را مردی با قلبی مهربان اما با برخی از ناخوشایندترین تعصبات زمانهی خود به تصویر میکشد.
در دههی ۱۹۲۰، ادگار والاس به طور کامل وارد عرصهی نویسندگی ادبی شد. او در حین کار، روزانه ۳۰ تا ۴۰ فنجان چای شیرین مینوشید و بین ۸۰ تا ۱۰۰ نخ سیگار میکشید؛ یک سیگارپیچ بلند، نشان تجاری او بود. تا سال ۱۹۲۶، او در سال ۱۸ رمان مینوشت؛ در سال ۱۹۲۹، این تعداد به ۳۴ رمان در سال رسیده بود. تنها ژرژ سیمنون و جان کریسی چنین پرکار بودهاند. او همچنین ولخرجی هنگفت صرف خرید یک رولزرویس زرد، استخدام پیشخدمتها، فرستادن چهار فرزندش به مدارس شبانهروزی و – به طرز فاجعهآمیزی – شرطبندی در مسابقات اسبدوانی کرد.
نمایشنامههای ادگار والاس تقریباً با همان سرعتی نوشته میشدند، که داستانهایش. «در محل» با بازی چارلز لوتون در نقش یک گانگستر شیکاگویی، با موفقیت روبرو شد اما بسیاری دیگر با شکست مواجه شدند. اولین ازدواج او به پایان رسید و او زندگی مشترک دیگری را با منشی سابقش، ویولت، که لقبش جیم بود، آغاز کرد. هالیوود به او لبخند زد و او کار روی فیلمنامهی «کینگکنگ» را آغاز کرد، که صحنهی حماسی ساختمان امپایر استیت را به آن اضافه کرد. ادگار والاس در سال ۱۹۳۲ در حالی که روی فیلمنامه مشغول به کار بود، درگذشت.
جهان داستانی ادگار والاس
جهان داستانی ادگار والاس مملو از سازمانهای جنایتکار با نامهای رنگارنگ است؛ «انجمن قورباغه»، «دست سرخ» و «حلقهی سرخ» تنها چند نمونه از آنها هستند. ابرشرورها، مردان ظاهراً محترم با زندگیهای پنهانی، کارآگاهان آماتور جسور (اغلب خبرنگار)، زنان قهرمان شجاع و انواع و اقسام اوباش، کلاهبردار و گانگستر، دیگر ساکنان این دنیای تخیلیاند. او همچنین یکی از اولین نویسندگانی بود که از یک پلیس به عنوان شخصیت اصلی داستان، به جای یک کارآگاه آماتور، استفاده کرد. سبک روایت او ترکیبی از نفسگیر بودن، محاورهای بودن و دراماتیک بودن است و او اغلب با خواننده درددل میکند.
گاهی اوقات نیز رویکردی شوخطبعانه در پیش میگیرد. رمان ماجراجویی «مار پرِ بال» (۱۹۲۸) با این قطعه از طنز خودارجاعی آغاز میشود:
«آنچه که بیش از همه پیتر دِوین را آزار میداد، همان چیزی بود که هر گزارشگر خوشقلمهای را آزار میداد: عنصر رمان جنایی در پروندهی لِین.
یک داستان جناییِ واقعاً خوب ممکن است با کمی عجیب و غریب بودن، ارزش پیدا کند، اما همهی روزنامهنگاران خوب با شنیدن نام باندهای قاتل و گروههای مخفی، لرزه بر اندامشان میافتد، چون چنین چیزهایی به گزارش صادقانه تعلق ندارند، بلکه ابداعات نویسندگان پرفروش یا کمفروش هستند.»
اخلاق کاری و تمرکز ادگار والاس در حین نوشتن، افسانهای شده است. او کل پیرنگ هر کتاب را در ذهنش نگه میداشت، هرگز یادداشت برنمیداشت و ساعتهای بسیار طولانی کار میکرد، در حالی که سیگار پشت سیگار از سیگارِ بلند و خاصش میکشید و فنجان به فنجان، چای شیرین مینوشید. او عادت داشت اولین صفحهی هر کتاب را با دست خط خودش بنویسد و سپس بقیهی آن را به منشیاش یا به دستگاه ضبط صدا، دیکته میکرد.
در سال ۱۹۲۴، او ماندگارترین شخصیت مجموعه داستانهایش، جان جی. ریدر، را در رمان «اتاق ۱۳» معرفی کرد. ریدر، مردی میانسال با لباسهای نامرتب و شخصیتی کمرو، که زمانی در اسکاتلندیارد کار میکرد، اما برای حل پروندههای حلنشده، به ویژه سرقتهای بانکی، توسط آنها فراخوانده میشد. او با وجود هوش سرشار و زیرکانهاش که به او در درک جنایتکاران کمک میکند، ذاتاً عصبی و مضطرب است. ریدر در اعترافاتی در رمان «ذهن جی. ریدر» (۱۹۲۵) میگوید: «من در همه چیز اشتباه میبینم. این انحراف من است – من یک ذهن مجرم دارم!» ماجراهای ریدر در سه رمان و دو مجموعه داستان دنبال شد.
ادگار والاس: مردی که «کینگ کنگ» را خلق کرد.
در حالی که آثار ادگار والاس از همان سال ۱۹۱۵ منبع اقتباس فیلمها بود، او در اواخر دههی ۱۹۲۰ شروع به نوشتن مستقیم برای سینما کرد. درخشش او در سال ۱۹۳۱ با نوشتن فیلمنامهی «کینگکنگ» رقم خورد. او همچنین فیلمنامهی نسخهی ۱۹۳۲ «سگ باسکرویل» را که در انگلستان ساخته شد، نوشت. اما زندگی پر فراز و نشیب او به پیچ نهاییاش نزدیک میشد. والاس که از قبل به دلیل علاقهی شدیدش به چای شیرین، دچار بیماری دیابت بود، به ذاتالریه مبتلا شد و در سال ۱۹۳۲ در سن نسبتاً کم ۵۶ سالگی در بورلی هیلز درگذشت.
تنها در بریتانیا و بین سالهای ۱۹۲۵ تا ۱۹۳۹، بیش از ۵۰ فیلم بر اساس داستانهای ادگار والاس ساخته شد. از برجستهترین آنها میتوان به فیلم مهیج و اغراقآمیز «چشمان تاریک لندن» (۱۹۳۹) به کارگردانی والتر سامرز اشاره کرد که با بازی بلا لوگوسی در نقش شخصیت منفی و گرتا گینت در نقش زن در خطر، تماشایی شده است. این فیلم پس از جنگ جهانی دوم، با رنگآمیزی مجدد، با عنوان «هیولای انسانی» دوباره اکران شد.
چرا ادگار والاس فراموش شد؟
اما چگونه ممکن است نویسندهای که زمانی از نظر محبوبیت، تنها پشت سر چارلز دیکنز قرار میگرفت و چهرهاش زینتبخش جلد مجلهی «تایم» بود، به این سرعت پس از مرگش به خاطرهای دور تبدیل شود؟ شاید به این دلیل که حجم آثار ادگار والاس آنقدر عظیم بود که هیچکدام از آثارش، و حتی هیچکدام از مجموعه داستانهایش، به جایگاه یک اثر کلاسیک دست پیدا نکرد. همچنین، برخلاف معاصرانش مانند آرتور کانن دویل، آگاتا کریستی و ادگار رایس باروس، او هرگز شخصیت واقعاً نمادینی خلق نکرد. این نام «ادگار والاس» بود که کتابها را میفروخت، نه یک عنوان یا شخصیت خاص، و بعد از مرگ ادگار والاس واقعی، خوانندگان او به سراغ آثار دیگری رفتند و آثارش از چاپ خارج شدند.
کلارک، منتقد ادبی، او را قربانی تکبر ادبی میداند. همانطور که جولین سایمونز اشاره کرده است، ادگار والاس اولین نویسندهی جنایی بود که از طبقهی کارگر برخاسته بود و به «عامهپسند بودن – رگ ادبی من از ابروهای ادبیام شروع میشود» افتخار میکرد. عامل دیگری ممکن است این باشد که شخصیتهای کارآگاهان او، جی. گُر ریدر و بازرس غمزدهی الک، به اندازهی شرلوك هولمز، پوآرو یا مگره جذاب نبودند؛ الک بدبخت در «انجمن قورباغه» به عنوان «لاغر و قد بلند، کمی خمیدگی، لاغری او را بیشتر به چشم میآورد» معرفی میشود. نثر او نیز به اندازهی ریموند چندلر، پسر جنوب لندن دیگری که سر از هالیوود درآورد، پرطراوت نبود.
اما از اواخر دههی ۱۹۵۰، نام والاس در آلمان تجدید حیاتی پس از مرگ را تجربه کرد، جایی که اقتباسهای سینمایی از آثار مهیج او به صنعتی کوچک تبدیل شد. در سال ۱۹۶۹، پنلوپه والاس، دختر او (از همسر دومش)، برای ترویج میراث پدرش، «انجمن ادگار والاس» را تأسیس کرد.
امروزه، به لطف انقلاب کتابهای الکترونیکی و دانلود، دسترسی به آثار او از هر زمان دیگری در ۴۰ سال گذشته آسانتر است. هر کسی که امروز میخواهد نام افسانهای را با استعداد روایتگری درخشان پشت آن مرتبط کند، کار خوبی میکند که یک تریلر جنایی از ادگار والاس را انتخاب کند. در آنجا کشف خواهد کرد که علاقهی عموم به ماجراهای مهیج، عجیب و غریب و نفسگیر با حضور ابرشرورهایی با نقشههای جنونآمیز، مدتها قبل از خلق شخصیتی به نام جیمز باند، ارضا میشده است.
گزارشی از نویسندگی ادگار والاس
شهرت والاس به خاطر رمانهای هیجانانگیز و پر از اتفاقات عجیب و غریب او بود. جالب است بدانید که زندگی واقعی والاس، به نوعی هیجانانگیزتر از داستانهایش بود.
در دههی ۱۹۳۰، کتابدار شهر شفیلد، جوزف پی. لمب، با بررسی آمار امانت کتاب به این نتیجه رسید که مردم خواهان رمانهایی با سبک مشابه آثار ادگار والاس هستند. او میگفت مردم «به صورت گروهی کتاب میخوانند» و از اینکه کتابهای محبوبشان امانت داده شده بود، ناراحت میشدند. در نتیجه، کتابهای نویسندگان عامهپسندی مثل ادگار والاس به صورت عمده خریداری میشدند.
در سال ۱۹۳۱، والاس رمانی به نام «مرد اهریمنی» منتشر کرد که ارتباط مستقیمی با شهر شفیلد داشت. این رمان بر روی چارلز پیس، مجرم محبوب شفیلد تمرکز داشت. بر اساس گزارش روزنامهی شفیلد دیلی ایندیپندنت، این کتاب خواننده را تا انتها مجذوب خود میکرد. «مرد شرور داستان در صفحات آقای والاس به همان اندازه جذاب است که گفته میشود در زمان حیاتش برای زنان دلربا بود.»
والاس هرگز واقعیت را با داستان مخلوط نمیکرد. «او بیشتر روی یک بنای واقعی از حقایق، یک طبقهی داستانی اضافی میساخت». او با بررسی پروندهی جنایی چارلز پیس، دوستی او با خانم پر زرق و برق دیسون و قتل همسر او، داستانی هیجانانگیز دربارهی راز یک فرآیند جدید تولید فولاد (احتمالا ضدزنگ) خلق کرد.
در داستان ادگار والاس، دیسون بطریای حاوی بلورهای بسیار مهم را در اختیار داشت و به پیس پیشنهاد مبلغ هنگفتی پول داده شد تا آن را بدزدد. طبق گفتهی والاس، هدف پیس در آن شب وحشتناک در بانر کراس در نوامبر ۱۸۷۶، همین بطری بود. پیس با خانم دیسون مشاجره کرد، همسر او را به ضرب گلوله کشت، بطری را برداشت و سپس آن را به همدست ناشناسش تحویل داد و دیگر هرگز آن را ندید. بر اساس همین قتل بود که والاس ادعا میکند پیس پیش از آن برای سرقت به منچستر رفته بود و یک پلیس را به قتل رسانده بود.
روزنامهی شفیلد دیلی ایندیپندنت دربارهی این رمان نوشت: «فضای شفیلد در دههی ۱۸۷۰ به زیبایی در داستان به تصویر کشیده شده است. اگرچه همانطور که در رمانهای دیگر والاس حس میکنیم، به نظر میرسد نویسنده در انتهای داستان کمی از موضوع خسته شده است، اما روایت با درخشش تمام انجام میشود.»
والاس ادعا کرد که جمعآوری اطلاعات برای این داستان چهار سال، ساختار کلی کتاب چهار ماه و نوشتن نهایی آن تنها چهار روز طول کشیده است. نیل کلارک، نویسندهی کتاب «غیرمنتظرهتر از داستان: زندگی ادگار والاس»، نقل میکند که «سر پاتریک هاستینگز، مهمان آخر هفتهی والاس در زمان نوشتن این رمان 70 هزار کلمهای در تنها 60 ساعت بوده است. هاستینگز در شب جمعه به دلیل بیخوابی به دفتر کار والاس میرود و او را در حال دیکته کردن رمان پیدا میکند. او به مدت دو ساعت مجذوب کار والاس میشود و نظارهگر اوست. تا ساعت 9 صبح روز دوشنبه، والاس کارش را به پایان میرساند و تنها از حق امتیاز انتشار سریالی آن، 4000 پوند به دست میآورد. او سپس برای جبران کمبود خوابش، دو روز کامل را در رختخواب میگذراند.»
تنها یک سال پس از انتشار رمان، ادگار والاس برای کار روی فیلم «گوریل غولپیکر» (کینگکنگ) به کمپانی RKO در هالیوود رفت. اما سبک زندگی پرفشار او در نهایت به قیمت سلامتیاش تمام شد و او در فوریهی 1932 بر اثر دیابت و ذاتالریه درگذشت.
وصیتنامهی والاس نشان داد که او 140 هزار پوند بدهی داشته است و تقریبا تمام داراییهایش برای پرداخت بدهیها فروخته شد. با این حال، طی دو سال بعد، حق امتیاز آثار والاس تمام بدهیها را به طور کامل تسویه کرد.
سخن پایانی: ادگار والاس، پادشاه مهجور
در دهه ۱۹۲۰، تخمین زده میشد که بیش از یک چهارم کتابهای فروختهشده در بریتانیای کبیر، اثر یک مرد به نام ادگار والاس بود. او که لقب «پادشاه تریلرهای جنایی» را یدک میکشید، در طول عمر خود بیش از ۵۰ میلیون کتاب فروخت، روی جلد مجلهی «تایم» رفت، نمایشنامههایش با استقبال فوقالعادهای در لندن و نیویورک مواجه شدند و آثارش دستکم به ۶۰ فیلم سینمایی تبدیل گشتند. با این حال، پس از مرگ او در سال ۱۹۳۲، پادشاه مانند دودی بر باد هوا ناپدید شد.
امروزه، در حالی که معاصران بریتانیایی او مانند آگاتا کریستی، دوروتی سایرس و مارجری آلینگهام همچنان محبوب هستند، به ندرت نامی از مردی برده میشود که فروش آثارش زمانی از هر نویسندهی زندهی روی کرهی زمین پیشی میگرفت. اگر به دنبال نمونهای از بیوفایی ذائقهی مردم و ماهیت گذرای شهرت هستید، بیش از این جستجو نکنید.